زندگی در دوزخ با صراحی شکسته

1,516

 

نسلی بودند از استادان فرهنگ ایران که جهانی می اندیشدند و ایرانی بودند. این روزها و آن روزهای بعدی هم به افسانه ای

بدل شده است. وقتی برای اولین بار در دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز دکتر بهمن سرکاراتی و دکتر مهری باقری را دیدم .

خودم را از هر انچه درس خواندن و تحصیل بود بیگانه می دیدم. استادانی که جامع بودند و هنوز مهارتها و شخصیت شان

سایه ی مستدام دارد. نسلی که دیگر نیستند.

تصور کنید این روزها کسانی مانند محمد علی فروغی یا سید حسین تقی زاده ، عبدالحسین زرین کوب یا مجتبی مینوی

زنده بودند. دیگر به نظر می رسد تصور داشتن چنین شخصیت هایی در فرهنگ ایرانی به ابر و بادی در بالای سر می ماند.

شاهرخ مسکوب و عباس زریاب خویی از این گونه استادان بودند.کسانی که از گوته می گفتند از ادبیات یونان باستان تا

فلسفه جدید و همه ی اینها با تسلط بر اشارات ابن سینا و دیوان خاقانی بود.

دریغا ما.

“به راستی دیگر، در کجای ایران باید جست مردی را که بتواند «شفاء» و «اشارات» ابن‌سینا و «اسفار» صدرالمتالهین و «شاهنامه فردوسی» و «صیدنه» ابوریحان بیرونی و «دیوان خاقانی» و فلسفه تاریخ ایران و تاریخ فلسفه ایران را در عالی‌ترین سطوح ممکن تدریس و تحقیق کند و آنگاه که درباره گوته، شیلر، کانت، هگل، صادق هدایت و مهدی اخوان ثالث سخن می‌گوید سخنش از ژرف‌ترین سخن‌ها باشد؟”

شفیعی کدکنی

د ر کتاب روزها در راه نامه ای فرستاده شده از زریاب خویی به مسکوب خواندم که حکایت این روزهای ما است.چونان زمان یخ زده ی چهل ساله.

نامه عباس زریاب خویی به شاهرخ مسکوب در فروردین ۱۳۶۰

۶۰/۱/۱۰

دوست گرامی

نامه ای که از شهر “ولتر” و “رنان” به بلاد شیخان و حنبلیان زمان فرستاده بودید رسید. به قول خاقانی تحیّتی بود از

خیرالبلاد و اطیبها الی شر البلاد و اوحشها. خیلی خوشحال شدم که کارتان به سامانی رسده و مشغول شده‌اید.

خوشا به حالتان که در زبده و خلاصه بلاد عالم یعنی پاریس با زبده‌ترین اشخاص همکاری دارید. هذا هی الجنه التی کنتم

بها توعدون. به قول آن هندی: اگر فردوس بر روی زمین است، همین است و همین است و همین است.

ما هم در این دوزخ روزگاری می‌گذرانیم. جسما و روحا در غربتیم. غربتی که نه غربی است و نه شرقی. مثل موجوداتی که

جاذبه ای بر آنها وارد نیست و در فضا معلق هستند. ما نیز احساس بی‌چارگی و بی‌وزنی می‌کنیم و به فضا نرفته فضانورد

شده‌ایم؛ آنچه معاش است بسته به موئی است که هر دم، دمِ تیزِ شمشیر بازسازی و پاکسازی بر سرش ایستاده است.

عباس زریاب خویی

معادی هم که امید دهنده باشد نداریم، مانند یهود فقیر خسرالدنیا و الآخره ذلک هو الخسران المبین. می‌گفتیم و به خود

نوید می‌دادیم که در دوران تقاعد به کنجی می‌نشینیم و به گفته حافظ جز صراحی و کتاب، یار و ندیم نمی‌گیریم. اما آنچه

صراحی است، شکسته است و کتاب‌ها نیز در معرض تهدید آب و آتش نشسته است.

گوشه گرفتم ز خلق و فایده‌ای نیست، گوشه چشمش بلای گوشه‌نشین است.

گاهی ندای ظریفی به گوش می‌رسد که چون سرآمد دولت ایام وصل بگذرد ایام هجران نیز هم. اما من ایام وصل نداشتم و

همان ایام برای من مانند شبهای هجران تیره بود! به جهنم! سرتان را چرا درد بیاورم. روزگار همین بوده است و خواهد بود.

این دم را که دوستی سلام صفایی از راه وفا فرستاده خوش بدارم و خود را به یاد دوستان باخبرِ دور، از دشمنان بی‌خبرِ

نزدیک، دور سازم.

 

سلام به همه آن دوستان برسان و چو با حبیب نشستی و باده پیمودی، بیاد آر حریفان باده پیما را.

ایام به کام و دوران عزت مستدام بوده باشد.

قربانت

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.