تاریخ ناسپاس و سفله پرور ما

503

 

دو تکه نوشته از شاهرخ مسکوب، انگاری که روزگار ما را و به قول مسکوب ” تاریخ ناسپاس و سفله پرور ما” را بازگو می‌کند.

بازگو که نه تکرار می‌کند.

بیراهه نیست که عباس کیارستمی هم صدای ما بود وقتی این شعر ار گفت:

این خستگی،
مال دیروز و امروز نیست
ارثی است
که از اعقابم رسیده است

عباس کیارستمی، گرگی در کمین

عزیز الدین نسفی هم که از آن سر خراسان به اقلیم پارس رانده شده بود، از جلو سیل بنیان‌کن مغول فرار می‌کرد که

از شهری دور افتاده در وسط بیابان سر درآورد. آواره و غریب در مسجد جامع ابرقوه روزگار می‌گذراند و با جماعت

درویشان ان دیار از دوستی آدمی و خدا، ساخت و کار گردش افلاک و ستارگان گفت‌وگو ها می‌کرد و گاه و بیگاه که

از ستم روزگار به فغان می‌آمد می‌گفت” چه بودی اگر نبودمی”

از کتاب: خواب و خاموشی نوشته شاهرخ مسکوب

 

“دیشب مهمان بودیم. یکی تازه از ایران آمده بود. بی‌اختیار حرف می‌زد، عصبی بود و در شدت هیجان نمی‌توانست

از پس خودش بربیاید. مثل ماشینی بود که تویی سرازیری گاز بدهند. آنقدر دور برمی‌داشت تا از نفس بیفتد، نفسی

تازه می‌کرد و از سر می‌گرفت. داستان‌های وحشتناکی می‌گفت و از تصویری که ترسیم می‌کرد هر بُن مویی، هر

کلمه از … حرف‌هایش آدم را می‌گزید. مخصوصاً وقتی وحشت بمباران‌ها، تاریکی و انتظار بمب و صدای انفجار را

تعریف می‌کرد. می‌گفت مردم اسم هواپیماهای عراقی را گذاشته‌اند «ایران پیما» برای خودشان بالای سر ما

می‌پلکیدند تا بمب‌هایشان را بتکانند… دارم جلد آخر شاهنامه را می‌خوانم. اتفاقاً امروز رسیدم به انتقام وحشتناک

پرویز هوسباز از ری، شهر بهرام چوبینه. اول گفت شهر را با خاک یکسان کنید، وقتی گفتند نمی‌شود گفت پس یکی را

برای مرزبانی آنجا پیدا کنید که «بی‌دانش و بدزبان، بسیارگوی، بداختر، سرخ موی، کژبینی، زشت، دوزخی، بدنام،

زردچهره، بداندیش، کوتاه، پرکینه، بددل، سفله، بی‌فروغ، پردروغ، لوچ و سبزچشم و بزرگ دندان و کجرو… » باشد.

پیدا کردند و چنین جانوری را بر مردم گماشتند که به گفته خودش از کار بد نمی‌آساید، بی‌خرد و کج رفتار و مردم کش

و دروغ پرداز است و اما شیوه شهرداری چنین موجودی: کندن ناودان‌ها و ویران کردن بناها، کشتن گربه‌ها و بیچاره

کردن هرکس که یک درمی داشت. نتیجه: همه خانه‌ها را به موشان واگذاشتند و از شهر ویران گریختند و «شد آن

شهر آباد یکسر خراب».

همه شهر یک سر پر از داغ و درد– کس اندر جهان یاد ایشان نکرد.

از مهمانی که بر می‌گشتم از «تروکادرو» گذشتم. آتش بازی شب ۱۴ ژوئیه تمام شده بود ولی مردم بی‌خیال در میدان

می‌پلکیدند و ترقه در می‌کردند و جشن ادامه داشت.

از: روزها در راه، شاهرخ مسکوب

 

۱/۱/۱۳۵۸
صبح عید است. نیم ساعتی است که سال تحویل شده است. آقا همان حرف‌های تکراری را باز هم گفت…

…نشان دادند که ابدا لیاقت و شایستگی کشورداری ندارند. بدتر از همه اینست که استنباط مخصوصی از آزادی ندارند، آزادی

اکثریت و اطاعت اقلیت. در تصاحب غنیمت بسیار حریص و همه چیز را فقط برای خود می‌خواهند. می‌گفتند خیال حکومت

کردن نداریم….

حالا اطرافیان آقا در همه‌ی کارها، در همه‌ی جزئیات دخالت می‌کنند. اوضاع خراب است. مملکت بهم ریخته، کردستان، بلوچستان، ترکمن صحرا

اولین عید بی پادشاه است بعد از دو هزار و پانصد سال اما تفاوتش با عیدهای دیگر حس نمی‌شود. انگار نه انگار. عید بوی

خفقان و مرگ می‌دهد. بوی استبداد و خودکامگی هوا را سنگین و تنفس را دشوار کرده است. ریه‌هامان مثل تمام عمر پر از هوای مسموم است.

شاهرخ مسکوب، کتاب روزها در راه

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.